سام  سام ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

پسرک برفی من سام

واکسن دو ماهگی

امروز رفتم واکسن دو ماهگیمو زدم خیلی درد داشت منم که حســـــــــــــــــــــــــــاس خلاصه واکسنو زدیم و با مامانی و مامان نیلو و بابا سیا رفتیم خونه مامانی آخه مامان نیلو همش میگفت نکنه بچم تب کنه و اذیت بشه، مامانا  رو که میشناسید خیلی نازک نارنجی ان ولی چه میشه کرد  مامانمه دیگه بچه هم تا حالا ندیده هههههههههههههه ولی خدا رو شکر اصلا تب نکردم فقط یه کم بیقراری کردم که دوستام میگن طبیعیه ما هم همینطور بودیم ... ...
11 فروردين 1390

نوروز 90 با سام شش سین ما هفت سین شد .

              از نیلووو به سام: پسرک عزیزم نوروز امسال  واسه مامان نیلو و بابا سیا با وجود سبز تو زیباترین بهار زندگیشونه ، از خدای مهربون میخوام که پسرک برفی من همیشه چون بهار سبز سبز باشه و هیچوقت غبار غم و زردی پاییز روی صورت زیباتر از ماهش نشینه آمیـــــــــــــــن ... اولین عید قشنگت مبارک پسرم     ...
1 فروردين 1390

بالاخره از بیمارستان مرخص شدم

    من به خاطر تنفسم سه روز و به خاطر زردي خيلي بالا نه روز بستري بودم . هر روز مامان و بابا ميومدن  بهم سر ميزدن تازه يه موقعها روزي دو بار، اخه دلشون پيش من بود، منم همه اين روزاي سخت رو با صبوري پشت سر گذاشتم و امروز دارم قدم رنجه ميکنم خونه ماماني ( مادربزرگم ) اونجا همه منتظرمنن امروز همه خوشحالن که منو ديگه تو محيط گرم خونه ميبينن نه تو بيمارستان . از امروز به بعد مامانمم تازه ميشه يه زائو که بايد استراحت کنه و به خودش برسه تو اين روزا که کلا خودشو يادش رفته بود.   از نيلووو به سام: پسر عزيزتر از جانم نميدوني امروز که دکتر گفت ميتونيم ببريمت خونه چه حالي شدم آخه تو جاي من نبودي ببيني...
22 بهمن 1389

دو روزگی من در بیمارستان

      اینجا اصلا حالم خوب نیست آخه میدونید من تو شکم مامانم یه کم شیطونی کردم از مایع آمنیوتیک درون  کیسه آب یه کم بلعیدم واسه همینم تنفس واسم سخت شده همش با هر نفسی یه ناله هم دارم الهی مامانم برام بمیره البته منم نگم بیچاره داره میمیره از غصه ... از اون بدتر بابامه که در عین حال که غصه داره باید واسه مامانم سنگ صبور باشه و ظاهرشو حفظ کنه بیچاره بابام ...                                          &n...
13 بهمن 1389

اولین روز زمینی شدن فرشته ای به نام سام

  در تاریخ ١١ بهمن ١٣٨٩ در یک روز سرد زمستونی من از پیش دوستام که اونا هم مثل من فرشته بودن خداحافظی کردم و از اسمونا به زمین اومدم اولش میترسیدم که نکنه اینجا بهم سخت بگذره ، آخه خدای مهربون  هیچ وقت نمیذاشت ما فرشته کوچولوهاش کوچکترین ناراحتی ای حس کنیم واسه همین نگران بودم که من به این کوچکی چطور میتونم بدون هیچ کمکی در انجا زندگی کنم؟از خدا پرسیدم:  خدایا چطور با ناتوانی بدون هیچ کمکی در دنیا زندگی کنم؟، خدای مهربون پاسخ داد : از میان تعداد زیادی از فرشتگان من یکی رو برای تو در نظر گرفته ام او نه ماه است در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد  کرد. دوباره پرسیدم: آخه اینجا در بهشت من هیچ&n...
11 بهمن 1389

نیلــــــــــــــــــــــو مامان میشود ...

                                         از نیلووو به سام : شب نیمه شعبان امسال فهمیدم که یه فرشته کوچولو تو دلم دارم ، رفتم آزمایش خون دادم و جوابش مثبت بود و این یعنی اینکه نیلووو مامان میشود، خدای مهربون دوستت دارم به خاطر همه قشنگیایی که تو زندگی به من و همسرم عطا کردی، فرشته کوچولو ندیده عاشقتیم ...                      &n...
5 مرداد 1389