اولين سفر زميني من
من کلا تا الان دو تا سفر داشتم يکيشون سفر خيلي سختي بود 9 ماه تو راه بودم تا رسيدم به دنيا که
قراره ايشالا 99 سال اونجا بمونم ، يکي ديگه هم سفر امروزم بود که 4 ساعتي تو راه بودم تا رسيدم به
شمال و قراره 4 روزي هم اينجا بمونم...
امروز ساعت 6 عصر بود که من عازم اولين سفر زميني خودم شدم همراه با مامان و بابا
ساعت 10 بود که رسيديم ويلاي مامان بجي و بابا هوشي، بابا سيا خيلي خسته شده
بود تازه با اينکه منم تو رانندگي کمکش کرده بودم و نذاشتم کل مسيرو اون بشينه
اون شب خوابيديم و فرداش رفتيم لب دريا
واي چه عظمتي من که همينطوري مونده بودم اين همه آب
آخه ميدونيد من فقط يه کم آب ديده بودم اونم تو کيسه آب جنينيم که از بس شکموام يه کم از اون مايع
آمنيوتيک هم چشيده بودم فکر کن اگه اون موقع انقدر آب دورم بود چقدر ميخوردم ؟
اينم من و بابام که يه دنيا دوسش دارم
اينم من و مامان بجي که خيلي مهربونه و من خيلي دوسش دارم
مامان بجي جونم اميدوارم در کنار بابا هوشي ساليان سال با دلي خوش و تني سلامت
سايتون بالاسر ما کوچکترا باشه
من و مامان بجي و بابا هوشي و بابا سيامک
هر سه تايي تونو يه عالـــــــــــــــــــــــــــــم دوست دارم
مامانمم طبق معمول تو فروشگاه در حال خريد کردنه من نميدونم اين مامانم خسته نميشه؟
ما اين چند روز بهمون خيلي خوش گذشت مامان بجي اينا طبق معمول سنگ تموم گذاشتن
کلا هميشه هواي بابا سيا و مامان نيلو و جديدا من رو خيلي دارن اينو موقع تولدم بهم ثابت
کردن که چقدر پشت بابا سيامک هستند، خدا رو شکر ميکنم که بابام پشتوانه محکمي تو
زندگيش داره...
به نظرتون من اين بالا چي کار ميکنم؟
فکر کنم تنها راه ساکت کردنم يه موقع هايي همينه
خدايا ميشه اين مامان نيلو دست از سر من برداره بابا شب شد بسه ديگه عکس
هيوااااااااااااي من...