بالاخره از بیمارستان مرخص شدم
من به خاطر تنفسم سه روز و به خاطر زردي خيلي بالا نه روز بستري بودم . هر روز مامان و بابا ميومدن
بهم سر ميزدن تازه يه موقعها روزي دو بار، اخه دلشون پيش من بود، منم همه اين روزاي سخت رو با
صبوري پشت سر گذاشتم و امروز دارم قدم رنجه ميکنم خونه ماماني ( مادربزرگم ) اونجا همه منتظرمنن
امروز همه خوشحالن که منو ديگه تو محيط گرم خونه ميبينن نه تو بيمارستان . از امروز به بعد مامانمم
تازه ميشه يه زائو که بايد استراحت کنه و به خودش برسه تو اين روزا که کلا خودشو يادش رفته بود.
از نيلووو به سام: پسر عزيزتر از جانم نميدوني امروز که دکتر گفت ميتونيم ببريمت خونه چه حالي شدم
آخه تو جاي من نبودي ببيني چقدر درد داره زائو باشي و بدون چگر گوشت از بيمارستان بري خونه
تو شرايطي که همه توقع دارن تو رو با نينيت ببينن
روزي که بدون تو مرخص شدم انگار يه تکه از وجودم رو تو بيمارستان جا گذاشتم خدا ميدونه چقدر
دلم گرفت نه ماه با هم بودن با هم نفس کشيدن با هم همراز و همقدم بودن با هم شب و روز را
طي کردن با هم خوابيدن و بيدار شدن و در نهايت به معناي واقعي کلمه با هم زندگي کردن در يک
کالبد چيزي نبود که بتوان آسان ازش عبور کرد ...
سام عزيزم تو شدي تمام زندگي من، تمام روياهاي من، تمام بودن من، تمام ناتمام من
،با توبودن را
ميخواهم تا ز شوقت بميرم
نازنينم عشقم را نه از روي جملات نامه هايم
بلکه از چشمانم بخوان،
کلمات، عشق با شکوه مرا حقير و کوچک ميکنند
براي فهميدن معني نگاهم دنبال کتابها نرو
جوابش را در قلبت خواهي يافت...