اولین روز زمینی شدن فرشته ای به نام سام
در تاریخ ١١ بهمن ١٣٨٩ در یک روز سرد زمستونی من از پیش دوستام که اونا هم مثل من فرشته بودن خداحافظی کردم و از اسمونا به زمین اومدم اولش میترسیدم که نکنه اینجا بهم سخت بگذره ، آخه خدای مهربون هیچ وقت نمیذاشت ما فرشته کوچولوهاش کوچکترین ناراحتی ای حس کنیم واسه همین نگران بودم که من به این کوچکی چطور میتونم بدون هیچ کمکی در انجا زندگی کنم؟از خدا پرسیدم: خدایا چطور با ناتوانی بدون هیچ کمکی در دنیا زندگی کنم؟، خدای مهربون پاسخ داد : از میان تعداد زیادی از فرشتگان من یکی رو برای تو در نظر گرفته ام او نه ماه است در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. دوباره پرسیدم: آخه اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خوندن ندارم همینها برای شادی من کافی است خدای مهربون پاسخ داد: فرشته تو هر روز برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس میکنی و شاد خواهی بود. دوباره پرسیدم: من چطور میتونم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان انها را نمیدونم؟ خدای مهربون سرم را نوازش کرد و گفت:فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با صبوری به تو یاد خواهد داد چگونه صحبت کنی. پرسیدم: اگه در زمین به من آسیبی برسد چه کنم؟ خداوند پاسخ داد فرشته ات از تو محافظت میکند حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. دوباره با نگرانی پرسیدم: ولی ندیدن شما را از این به بعد چه کنم دلم برایتان تنگ میشود؟ خداوند پاسخ داد: فرشته ات با مهربانی دستهای گوچکت را در کنار هم قرار میدهد تا دعا کنی و با من صحبت کنی و این رو بدون که من همیشه همراه توام و تو فرشته پاک من خواهی ماند.
در همین حین صدایی از زمین شنیدم، صداهایی که شبیه فریاد بود. رو کردم به خدا و اخرین سوالم را هم پرسیدم گفتم : خدایا حالا که باید اماده رفتن بشوم لطفا اسم فرشته من را بگویید ؟ خداوند مهربان پاسخ داد:نام فرشته ات اهمیتی ندارد به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی .
خدايا شکرت...